زنان معراجي


"هوالمحبوب"

آقاي زورو
جثه‌ ريزي‌ داشت‌ و خوش‌ سيما بود و خوش‌ مَشرَب‌. فقط‌ يك‌ كمي‌ بيشتر از بقيه‌ شوخي‌ مي‌كردنه‌ اينكه‌ مايه‌ تمسخر ديگران‌ شود، كه‌اصلاً اين‌ حرف ها توي‌ جبهه‌ معنا نداشت‌. سعي‌ مي‌كرد دل‌ مؤمنان‌ خدا را شادكند.
از روزي‌ كه‌ آمد، اتفاقات‌ عجيبي‌ در اردوگاه‌ تخريب‌ افتاد. لباس هاي‌نيروها كه‌ خاكي‌ بود و در كنار ساكهاي شان‌ افتاده بود، شبانه‌ شسته‌ مي‌شد وصبح‌ روي‌ طناب‌ وسط‌ اردوگاه‌ خشك‌ شده‌ بود. ظرف‌ غذاي‌ بچه‌ها هردو، سه‌ تا دسته‌، نيمه‌هاي‌ شب‌ خود به‌ خود شسته‌ مي‌شد. هر پوتيني‌ كه‌شب‌بيرون‌ از چادر مي‌ماند، صبح‌ واكس‌ خورده‌ و برّاق‌ جلوي‌ چادر قرار داشت‌...
او كه‌ از همه‌ كوچكتر و شوختر بود، وقتي‌ اين‌ اتفاقات‌ جالب‌را مي‌ديد، مي‌خنديد و مي‌گفت‌:" بابا اين‌ كيه‌ كه‌ شب ها زورو بازي‌ در مي‌آره‌ و لباس‌ بچه‌ها و ظرف‌ غذا را مي‌شوره‌؟"
و گاهي‌ هم مي‌گفت‌: "آقاي‌ زورو، لطف‌ كنه‌ و امشب‌ لباس هاي‌ منم‌ بشوره‌ وپوتين هام‌ رو هم‌ واكس‌ بزنه‌."
بعد از عمليات‌، وقتي‌ "علي‌ قزلباش‌شهيد شد، يكي‌ از بچه‌ها با گريه‌گفت‌:" بچه‌ها يادتونه‌ چقدر قزلباش‌ زوروي‌ گردان‌ رو مسخره‌ مي‌كرد؟ 
زورو خودش‌ بود و به‌ من‌ قسم‌ داده‌ بود كه‌ به‌ كسي‌ نگم‌."

 

حوري عزيزم!!!

فاو بوديم!

گفتم:"احمد! گلوله كه خورد كنارت، چي شد؟"

گفت:" يه لحظه فقط آتيش انفجارشو ديدم و بعد ديگه چيزي نفهميدم".

گفتم:" خب!
گفت:" نميدونم چه قدر گذشت كه آروم چشمامو باز كردم؛ چشمام، تار تار مي ديد.فقط ديدم چند تاحوري دور و برم قدم مي زنند.
يادم اومد كه جبهه بوده ام و حالا شهيد شده ام.
خوشحال شدم. مي خواستم به حوري ها بگم بياييد كنارم؛ اماصدام در نمي اومد.
تو دلم گفتم: خب، الحمدالله كه ما هم شهيد شديم و يه دسته حوري نصيبمون شد.
مي خواستم چشمامو بيشتر باز كنم تا حوريا رو بهتر ببينم؛اما نمي شد.

داشتم به شهيد شدنم فكر مي كردم كه يكي از حوري ها اومد بالا سرم.

خوشحال شدم. گفتم:حالا دستشو مي گيرم و مي گم حوري عزيزم! چرا خبري از ما نمي گيري؟!
خداي ناكرده ما هم شهيد شديم!.
بعد گفتم:"نه! اول مي پرسم: تو بهشت كه نبايد بدن آدم درد كنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من اينقدردرد مي كنه؟!
داشتم فكر مي كردم كه يه دفعه چيز تيزي رو فرو كرد توشكمم.
صدام دراومد و جيغم همه جا رو پر كرد.

چشمامو كاملا باز كردم ديدم پرستاره.خنده ام گرفت.

گفت:" چرا مي خندي؟".
دوباره خنديدم و گفتم:" چيزي نيست و بعد كمي نگاشكردم و تو دلم گفتم: خوبه اين حوري نيست با اين قيافه اش؟!

فرق بي سيم ها

روزي سر كلاس آموزش مخابرات فرق بي سيم «اسلسون» را با بي سيم «پي آر سي» از بچه‌ها پرسيدم.
يكي از بسيجي‌هاي نيشابوري دستش را بلند كرد، گفت: « مو وَر گويم؟»

با خنده بهش گفتم: «وَر گو. »

گفت: «اسلسون اول بيق بيق مِنه، بعد فيش فيش منه. ولي پي آر سي از همو اول فيش فيش مِنه
كلاس آموزشي از صداي خنده بچه‌ها رفت رو هوا.

ساعتهاي 1 و 2 نيمه شب بود كه در ميان همهمه و شليك توپ و تانك و مسلسل و آرپيچي و غرش هواپيماهاي دشمن در عمليات بزرگ كربلاي 5 ، فرمانده تخريب بعد ازچندين بار صدا زدن اسم من ، بالاخره پيدايم كرد و گفت : حميد هرچه سريعتر اين اسرا را به عقب ببر و تحويل كمپ اسرا بده . سريع آماده شدم.

سي و دو نفر اسير عراقي كه بيشترشان مجروح بودند ، سوار بر پشت دو دستگاهخودروي تويوتا شدند و من با يك قبضه كلاش تاشو با نشستن بر پنجره خودرودستور حركت خودروها را به سمت كمپ اسرا صادر كردم ! مسافتي طي نكرده بودم 
كه متوجه شدم چند اسير عراقي به من نگريسته و اسمم را صدا زده و با همميخندند. اول تعجب كردم كه اينها اسم مرا از كجا ميدانند . زود به خاطر آوردم صدا زدن هاي فرمانده مان را كه به دنبال من ميگشت و عراقيها نيز ياد گرفته بودند . من با 18 سال سني كه داشتم از لحاظ سن و هيكل از همه آنها كوچكتر بودم. بگي نگي كمي ترس برم داشت . گفتم نكند در اين نيمه شب ، اسرا با هم يكي شوند ومن و راننده بي سلاح را بكشند و فرار كنند.

بدنبال واژه اي گشتم كه به زبان عربي به معناي نخنديد يا ساكت باشيد ، بدهد .
كلمه « ضحك » به خاطرم آمد كه به معناي خنده بود. با خودم گفتم : خوب ! اگربه عربي بگويم نخنديد ، آنها مي ترسند و ساكت مي شوند . لذا با تحكم و بلند داد زدم لا اضحك. با گفتن اين حرف علاوه بر چند نفري كه مي خنديدند ، 
بقيه هم كه ساكت بودند شروع به خنده كردند . چند بار ديگر لا اضحك را تكراركردم ولي توفيري نكرد.

سكوت كردم و خودم نيز همصدا با آنها شروع به خنده كردم. چند كيلومتري كه طيكرديم به كمپ اسراي عراقي رسيديم و بعد از تحويل دادن 32 اسير به مسئولينكمپ ، دوباره با همان خودروها به خط مقدم برگشتيم . در خط مقدم به داخلسنگرمان كه بچه هاي تخريب حضور داشتند رفتم و بعد از چاق سلامتي قضيه را 
برايشان تعريف كردم. بعد از تعريف ماجرا ، دو سه نفر از برادران همسنگر كهدانشجويان دانشگاه امام صادق (ع) بودند و به زبان عربي نيز تسلط داشتند ، 
شروع به خنده كردند و گفتند فلاني مي داني به آنها چه مي گفتي كه آنها بيشتر مي خنديدند! تو به عربي به آنها مي گفتي « لا اضحك » كه معني آن مي شود « من نميخندم» و براي اينكه به آنها بگويي نخند يا نخنديد ، بايد مي گفتي « لا تضحك » ................. آنجا بود كه به راز خنده عراقيها پي بردم.




دسته بندی : <-شهدای زن-> ,

برچسب ها : <-سمیه کردستان->
"هوالحبيب"

برويد دنبال كارتان

از بلند گو اعلام كردند جمع شويد جلو تداركات و پتو بگيريد. هوا به اندازه كافي سرد بود.

كه فرمانده گردان با صداي بلند گفت: كي سردشه؟ همه جواب دادند: دشمن. گفت: بارك الله. معلوم مي شود هنوز سردتان نيست بفرماييد برويد دنبال كارتان. پتويي نداريم به شما بدهيم!

آقا ما سوت بزنيم؟

براي شبهاي عمليات و رفتن به كمين، گشت و شناسايي و مواقع حساس، رزمهاي شبانه حكم تمرين و كارورزي داشت. همه توصيه فرماندهان را در اين شبها اين بودكه بچه ها به هيچ وجه با هم صحبت نكنند، حتي اگر ناچار باشند تا سكوت و خويشتن داري ملكه شان بشود، نه تنها حرف نزدن بلكه توليد صدا نكردند به هر شكل ممكن. براي همين گاهي كه اسم كسي را صدا مي زدند يا دعوت به صلوات مي كردند، صحنه هاي خنده داري به وجود مي آمد.

از جمله در جلسه اي توجيهي به همين منظور دوستي از مسئول رزم شب كه تأكيد مي كرد حتي در گوشي نبايد حرف بزنيد چون شب صداها خيلي سريع انعكاس پيدا مي كند پرسيد: آقا اجازه است!، سوت چي، مي توانيم بزنيم!؟

يا زيارت يا شهادت

از آن اشخاصي بود كه دائم بايد در ميان گودالهاي قبر مانند، سراغش را مي گرفتي. يكسره مشغول ذكرو عبادت بود. پيشاني بندي داشت با عنوان «يا زيارت يا شهادت» كه حقش را خوردند. از آنجا مانده از اينحا رانده! هر وقت هم براي پاكسازي ميدان مين داوطلب مي شد نامش در نمي آمد. آخر جنگ بچه ها يك پارچه تهيه كرده و روي آن نوشته بودند: كمك كنيد. روي دست خدا باد كرده، دعا كنيد تير غيب بخورد.




دسته بندی : <-شهدای زن-> ,

برچسب ها : <-سمیه کردستان->

"هوالرئوف"

زخم ستاره

چند وقتي از ربوده شدن ناهيد گذشته بود كه خبر گرداندن دختري در روستاهاي كردستان با دستاني بسته و سري تراشيده به جرم اينكه «اين جاسوس خميني است!» همه جا پخش شد. يك روستايي گفته بود: آنها سر دختري را تراشيده بودند و او را در روستا مي گرداندند . گفته بودند آزادت نمي كنيم مگر اينكه به خميني توهين كني!.

او ناهيد بود كه با شهامت و ايستادگي قابل تحسين از مقتداي انقلابي خود حمايت كرده و زير بار حرف زور آنها نرفته بود. مردم روستا در آن شرايط سخت كه جرأت حرف زدن نداشتند، به وضعيت شكنجه وحشيانه اين دختر اعتراض كرده بودند. اما هيچ گوش شنوا و مرد عملي پيدا نشده بودكه ناهيد، دختر جوان و انقلابي را از چنگال ستم آنها رهايي بخشد.

از روز ربوده شدن او يازده ماه مي گذشت كه پيكر بي جان و مجروح و كبود او را با سري شكسته و تراشيده در سنگلاخ هاي اطراف روستاي هشميز پيدا كردند. روايت ديگر حاكيست كه اشرار براي وادار كردن ناهيد به توهين نسبت به حضرت امام(ره) اورا زنده بگور كرده بودند.

وقتي جنازه را به شهر سنندج انتقال دادند مادرش بسيار بي تابي مي كرد و چندين بار از هوش رفت. پيكر آغشته به خون ناهيد اگر چه ديگر صدايي براي فرياد زدن و جاني براي فدا كردن در راه انقلاب نداشت اما كتابي مصور از ددمنشي ضد انقلاب بود. زنان سنندجي با ديدن آثار شكنجه بر بدن ناهيد و سر شكسته و تراشيده اش، به ماهيت اصلي ضد انقلاب، بيش از بيش پي برده و با ايمان و بصيرتي بيشتر به مبارزه با آنان پرداختند.

 

تهران، سفر آخر

شرايط حاد منطقه در آن سال و خفقان حاكم گروهك­ها بر مردم، فشار زايدالوصفي كه به خانواده شهيد رفته بود مادر شهيد را بر آن داشت به تهران هجرت كند و پيكر شهيد ناهيد كرجو، شهيد مظلوم سنندجي را در قطعه شهداي انقلاب بهشت زهراي تهران دفن نمايد. 

چند سال بعد، مادر از اندوه فراق ناهيد، بيمار شد و از دنيا رفت. برادر ناهيد مي گويد: مادرم در تهران ماند و با بچه هاي كوچك و وضعيت بد اقتصادي مجبور به كار شد. دوران سختي را گذرانديم اما مادر دلخوش بود كه نزديك ناهيد است. دلش خوش بود كه ديگر لازم نيست كوه به كوه، دشت به دشت و آبادي به آبادي دنبال ناهيد بگردد. 





دسته بندی : <-شهدای زن-> ,

برچسب ها : <-سمیه کردستان->
"هوالرحيم"

ولادت و معرفت به معبود

ناهيد فاتحي كرجو در چهارمين روز از تير ماه سال 1344 در شهر سنندج در ميان خانواده اي مذهبي و اهل تسنن به دنيا آمد. پدرش محمد از پرسنل ژاندارمري بود و مادرش سيده زينب، زني شيعه، زحمتكش و خانه دار بود كه فرزندانش را با عشق به اهل بيت (ع) بزرگ  مي كرد.

ناهيد كودكي مهربان، مسئوليت پذير و شجاع بود كه در دامان عفيف مادر، با رشد جسم، روح معنوي خود را پرورش مي­داد. آن قدر در محراب عبادت با خدا لذت مي­برد كه به پدرش گفته بود: «اگر از چيزي ناراحت و دلتنگ باشم وگريه كنم، چشمانم سرخ مي شود و سرم درد مي گيرد. اما وقتي با خدا راز و نياز كرده و گريه مي­كنم، نه خسته ام، نه سردرد و ناراحتي جسمي احساس مي كنم، بلكه تازه سبك تر و آرام تر مي­شوم».

نوجواني از جنس ايمان و شهامت

با شروع حركت هاي انقلابي مردم ايران، ناهيد هم به سيل خروشان انقلابيون پيوست و با شركت در راهپيمايي ها و تظاهرات ضد طاغوت در جرگه دختران مبارز كردستان قرارگرفت.

روزي با دوستانش به قصد شركت در تظاهرات عليه رژيم به خيابان هاي اصلي شهر رفت. لحظاتي از شروع اين خيزش مردمي نگذشته بود كه مأموران شاه به مردم حمله كردند. آنها ناهيد را هم شناسايي كرده بودند و قصد دستگيري او را داشتند كه با كمك مردم از چنگال آن دژخيمان فرار كرد. برادرش مي گويد؛ «آن شب ناهيد از درد نمي توانست درست روي پايش بايستد. بر اثر ضربات ناشي از باتوم، پشتش كبود رنگ شده بود». 

بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و شروع درگيري هاي ضد انقلاب در مناطق كردستان، همكاري اش را با نيروهاي ارتش و بسيج و سپاه آغازكرد. شروع اين همكاري، خشم ضد انقلاب به خصوص گروهك كومله را كه زخم خورده فعاليت هاي انقلابي اين نوجوان و ساير دوستانش بود، برانگيخت. 




دسته بندی : <-شهدای زن-> ,

برچسب ها : <-سمیه کردستان->

"هوالرحمن"

سميه كردستان

بنرها و پوسترهاي فراواني در فضا و محيط شهر نصب شده اما يك پوستر بيش از ديگران توجه بينندگان را متوجه خود كرده، نمايي با عكس دختري نوجوان بنام «سميه كردستان». نام سميه شهيد ايران «ناهيد فاتحي‌كرجو» است، پدرش از پرسنل ژاندارمري بود و مادرش خانه‌دار. او از كودكي هم قلب مهرباني داشت، اغلب وسايلش را به فقرا هديه مي‌كرد. از دوره نوجواني با گروه‌هاي مبارز مسلمان همكاري نزديك داشت و ديگر همسالانش را نسبت به ظلم و ستم رژيم پهلوي آگاه مي‌كرد. بعد از درخشيدن نوري از قلب زمين، اين نوجوان 13 ساله، از ياران روح‌الله شد.

«محمود فاتحي كرجو» پدر شهيده مي‌گويد: ناهيد، مذهبي و نترس بود. در جلسات قرآن و جلسات مبارزه با رژيم شاه شركت مي‌كرد و درباره جلساتي كه شركت كرده بود، با ديگران صحبت مي‌كرد. در راهپيمايي‌هاي انقلاب حضور داشت و با ديدن عكس و پوستر شهدا منقلب مي‌شد. به امام خميني(ره) علاقه زيادي داشت. روز 12 بهمن كه براي نخستين بار،  امام(ره) را در تلويزيون ديد، با صداي بلند مرا صدا كرد و گفت «بابا اين آقاي خميني است». دستش را روي صفحه تلويزيون كشيد و گفت «خيلي دوست دارم از نزديك با او صحبت كنم» و جلوي تلويزيون ايستاد و شروع كرد به درد دل كردن با امام.

يكي از دوستان شهيد «ناهيد فاتحي‌كرجو» بيان مي‌دارد: سال 1357، تظاهرات زيادي در سنندج برگزار مي‌شد. يك روز، در خانه مشغول كار بودم كه متوجه سر وصداي زيادي شدم. از خانه بيرون رفتم. ناهيد و مادرش در خيابان بودند و همسايه‌ها دور و بر آنها جمع شده بودند. خيلي ترسيدم. سر و صورت ناهيد زخمي و كبود شده بود و با فرياد از جنايات رژيم پهلوي و درنده خويي‌هاي ساواك مي‌گفت. گويا در تظاهرات او را شناسايي كرده و كتك زده بودند و قصد دستگيري او را داشتند.آن قدر با باتوم و شلاق به او زده بودند كه پشتش سياه و كبود شده بود. درد زيادي داشت كه نمي‌توانست بايستد.

ليلا فاتحي‌ كرجو خواهر شهيده گويد: روز دوشنبه بود؛ در روزهاي سرد دي‌ ماه 1360 ناهيد بيمار شد به طوري كه بايد دكتر مي‌رفت. من در حال شستن رخت بودم. قرار شد او برود و من بعد از تمام شدن كارم، پيش او بروم. درمانگاه در ميدان آزادي سنندج بود. نيم ساعت بعد كارم تمام شد و به سمت درمانگاه رفتم. مطب تعطيل شده بود. دور و برم را گشتم. خبري از ناهيد نبود. به خانه برگشتم. مادرم مطمئن بود كه اتفاقي نيفتاده است. با اطمينان از پاكدامني دخترش مي‌گفت «حتماً كاري داشته است، رفته دنبال كارش، هر كجا باشد برمي‌گردد؛ دختر سر به هوا و بي‌فكري نيست».

مادر به من هم دلداري مي‌داد. شب شد، اما او برنگشت. فردا صبح مادرم به دنبال گمشده‌اش به خيابان‌ها رفت. از همه كساني كه او را مي‌شناختند پرس وجو كرد. از دوستان، همكلاسي‌ها، مغازه‌دارها و ... پرسيد. تا اينكه چند نفر از افرادي كه او را مي‌شناختند، گفتند «ناهيد را در حالي كه چهار نفر او را دوره كرده بودند، ديده‌اند كه به زور سوار ميني‌بوس شده است». مادرم، راننده ميني‌بوس را كه آنها را سوار كرده بود پيدا كرد و از او درباره ناهيد پرسيد. راننده اول مي‌ترسيد اما با اصرار مادرم گفت كه «آنها را در يكي از روستاهاي اطراف سنندج پياده كرده است».

ليلا فاتحي‌كرجو مي‌گويد: مادرم، با كرايه‌ قاطر يا با پاي پياده، روستاهاي اطراف را گشت، اما او را پيدا نكرد. پس از ربوده شدن ناهيد، مرتب نامه‌هاي تهديد كننده به خانه ما مي‌انداختند، زنگ خانه را مي‌زدند و فرار مي‌كردند. در آن نامه‌ها، خانواده‌ را تهديد كرده بودند كه اگر با نيروهاي سپاه و پيشمرگان كرد همكاري كنيد، بقيه فرزندان‌تان را مي‌دزديم يا اينكه مي‌نوشتند شبانه به خانه‌تان حمله مي‌كنيم و فرزندان را جلوي چشم مادرشان خواهيم كشت. زمان سختي بود. بچه‌ها سن زيادي نداشتند. مادرم هم باردار بود. اضطراب و نگراني در خانه حاكم بود. مادرم همه جا را مي‌گشت تا خبري از ناهيد بگيرد.نيروهاي پاسدار هم از اسارت ناهيد خبر داشتند و آنها هم به دنبال ناهيد و ديگر اسرا مي‌گشتند.

شهلا فاتحي كرجو خواهر شهيده اضافه مي‌كند: خبر به ما رسيد كه كومله‌ها، موهاي سر ناهيد را تراشيده و او را در روستا مي‌گردانند. شرط رهايي ناهيد را توهين به حضرت امام(ره) قرار داده بودند اما ناهيد استقامت كرده و در برابر اين خواسته آنها، شهادت را بر زنده بودن و زندگي با ذلت ترجيح داده بود. مردم روستا، در آن شرايط سخت كه جرأت دم زدن نداشتند، به وضعيت شكنجه وحشيانه‌ اين دختر اعتراض كرده بودند. بعد از مدتي به آنها گفته شد، او را آزاد كرده‌اند.

ناهيد فقط  16سال داشت؛ او را به شدت شكنجه كرده بودند. موهاي سرش را تراشيده بودند. هيچ ناخني در دست و پا نداشت. جاي جاي سرش كبود و شكسته بود. پس از شكنجه‌هاي بسيار او را در آذر ماه 1361 زنده به گور كردند و پيكر مطهر اين شهيده به تهران منتقل و سپس در گلزار شهداي بهشت زهرا(س) به خاك سپرده شد.




دسته بندی : <-شهدای زن-> ,

برچسب ها : <-سمیه کردستان->


X