"هوالرحمن"
سميه كردستان
بنرها و پوسترهاي فراواني در فضا و محيط
شهر نصب شده اما يك پوستر بيش از ديگران توجه بينندگان را متوجه خود كرده، نمايي
با عكس دختري نوجوان بنام «سميه كردستان». نام سميه شهيد ايران «ناهيد فاتحيكرجو»
است، پدرش از پرسنل ژاندارمري بود و مادرش خانهدار. او از كودكي هم قلب مهرباني
داشت، اغلب وسايلش را به فقرا هديه ميكرد. از دوره نوجواني با گروههاي مبارز
مسلمان همكاري نزديك داشت و ديگر همسالانش را نسبت به ظلم و ستم رژيم پهلوي آگاه
ميكرد. بعد از درخشيدن نوري از قلب زمين، اين نوجوان 13 ساله، از ياران روحالله
شد.
«محمود فاتحي كرجو» پدر شهيده ميگويد:
ناهيد، مذهبي و نترس بود. در جلسات قرآن و جلسات مبارزه با رژيم شاه شركت ميكرد و
درباره جلساتي كه شركت كرده بود، با ديگران صحبت ميكرد. در راهپيماييهاي انقلاب
حضور داشت و با ديدن عكس و پوستر شهدا منقلب ميشد. به امام خميني(ره) علاقه زيادي
داشت. روز 12 بهمن كه براي نخستين بار، امام(ره) را در تلويزيون ديد، با
صداي بلند مرا صدا كرد و گفت «بابا اين آقاي خميني است». دستش را روي صفحه
تلويزيون كشيد و گفت «خيلي دوست دارم از نزديك با او صحبت كنم» و جلوي تلويزيون
ايستاد و شروع كرد به درد دل كردن با امام.
يكي از دوستان شهيد «ناهيد فاتحيكرجو»
بيان ميدارد: سال 1357، تظاهرات زيادي در سنندج برگزار ميشد. يك روز، در خانه
مشغول كار بودم كه متوجه سر وصداي زيادي شدم. از خانه بيرون رفتم. ناهيد و مادرش
در خيابان بودند و همسايهها دور و بر آنها جمع شده بودند. خيلي ترسيدم. سر و صورت
ناهيد زخمي و كبود شده بود و با فرياد از جنايات رژيم پهلوي و درنده خوييهاي
ساواك ميگفت. گويا در تظاهرات او را شناسايي كرده و كتك زده بودند و قصد دستگيري
او را داشتند.آن قدر با باتوم و شلاق به او زده بودند كه پشتش سياه و كبود شده
بود. درد زيادي داشت كه نميتوانست بايستد.
ليلا فاتحي كرجو خواهر شهيده گويد: روز
دوشنبه بود؛ در روزهاي سرد دي ماه 1360 ناهيد بيمار شد به طوري كه بايد دكتر ميرفت.
من در حال شستن رخت بودم. قرار شد او برود و من بعد از تمام شدن كارم، پيش او
بروم. درمانگاه در ميدان آزادي سنندج بود. نيم ساعت بعد كارم تمام شد و به سمت
درمانگاه رفتم. مطب تعطيل شده بود. دور و برم را گشتم. خبري از ناهيد نبود. به
خانه برگشتم. مادرم مطمئن بود كه اتفاقي نيفتاده است. با اطمينان از پاكدامني دخترش
ميگفت «حتماً كاري داشته است، رفته دنبال كارش، هر كجا باشد برميگردد؛ دختر سر
به هوا و بيفكري نيست».
مادر به من هم دلداري ميداد. شب شد، اما
او برنگشت. فردا صبح مادرم به دنبال گمشدهاش به خيابانها رفت. از همه كساني كه
او را ميشناختند پرس وجو كرد. از دوستان، همكلاسيها، مغازهدارها و ... پرسيد.
تا اينكه چند نفر از افرادي كه او را ميشناختند، گفتند «ناهيد را در حالي كه چهار
نفر او را دوره كرده بودند، ديدهاند كه به زور سوار مينيبوس شده است». مادرم،
راننده مينيبوس را كه آنها را سوار كرده بود پيدا كرد و از او درباره ناهيد
پرسيد. راننده اول ميترسيد اما با اصرار مادرم گفت كه «آنها را در يكي از
روستاهاي اطراف سنندج پياده كرده است».
ليلا فاتحيكرجو ميگويد: مادرم، با
كرايه قاطر يا با پاي پياده، روستاهاي اطراف را گشت، اما او را پيدا نكرد. پس از
ربوده شدن ناهيد، مرتب نامههاي تهديد كننده به خانه ما ميانداختند، زنگ خانه را
ميزدند و فرار ميكردند. در آن نامهها، خانواده را تهديد كرده بودند كه اگر با
نيروهاي سپاه و پيشمرگان كرد همكاري كنيد، بقيه فرزندانتان را ميدزديم يا اينكه
مينوشتند شبانه به خانهتان حمله ميكنيم و فرزندان را جلوي چشم مادرشان خواهيم
كشت. زمان سختي بود. بچهها سن زيادي نداشتند. مادرم هم باردار بود. اضطراب و
نگراني در خانه حاكم بود. مادرم همه جا را ميگشت تا خبري از ناهيد بگيرد.نيروهاي
پاسدار هم از اسارت ناهيد خبر داشتند و آنها هم به دنبال ناهيد و ديگر اسرا ميگشتند.
شهلا فاتحي كرجو خواهر شهيده اضافه ميكند:
خبر به ما رسيد كه كوملهها، موهاي سر ناهيد را تراشيده و او را در روستا ميگردانند.
شرط رهايي ناهيد را توهين به حضرت امام(ره) قرار داده بودند اما ناهيد استقامت
كرده و در برابر اين خواسته آنها، شهادت را بر زنده بودن و زندگي با ذلت ترجيح
داده بود. مردم روستا، در آن شرايط سخت كه جرأت دم زدن نداشتند، به وضعيت شكنجه
وحشيانه اين دختر اعتراض كرده بودند. بعد از مدتي به آنها گفته شد، او را آزاد
كردهاند.
ناهيد فقط 16سال داشت؛ او را به
شدت شكنجه كرده بودند. موهاي سرش را تراشيده بودند. هيچ ناخني در دست و پا نداشت.
جاي جاي سرش كبود و شكسته بود. پس از شكنجههاي بسيار او را در آذر ماه 1361 زنده
به گور كردند و پيكر مطهر اين شهيده به تهران منتقل و سپس در گلزار شهداي بهشت
زهرا(س) به خاك سپرده شد.